.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۳۲→
همون طورکه می رفتم،صدای ارسلان رو شنیدم:
- خانوم کوچولو،به دلیل تپل بودن کارم ۳-۶ جلو هستم.بیفت دنبال یه نقشه تپل که عقب نمونی!
بچه پرروی بی ریخت خودشیفته!دلم می خواست بزنم لهش کنم.باحرص راه می رفتم وپاهام و به زمین می کوبیدم.باید یه نقشه جدید پیدا کنم تا حال این آقا ارسلان و بگیرم!خیلی باد کرده...فکر میکنه حالا چه شاهکاری کرده!!
**********
دوروزی میشه که دارم به این مخ ناقصم فشار میارم بلکم یه نقشه ای چیزی به ذهنم برسه!
اما نه خیر.مثل اینکه خدا تو مخ ما کاه ریخته! هیچ فکری به ذهنم نمی رسه.یعنی بایه پنچری لاستیک،قدرتم ته کشید؟!نه...امکان نداره.دیانا نیستم اگه این پسره رو از رو نبرم.بچه پرروی بی شعور فکر کرده حالا چه شاهکاری کرده!!
تواین دو روز هردفعه من و دید،یه پوزخند مسخره روی لبش بود که کسی جز من معنیشو نمیفهمید!
هیچ دلم نمی خواست که جلوی ارسلان کم بیارم وازخودم ضعف نشون بدم.دلم نمیخواد فکرکنه که من یه دختر لوسم که فقط نُطق می کنم وکاری ازدستم برنمیاد.باید حالیش کنم.من و تو دستشویی گیر میندازه؟!غلط کرده.یه حالی ازش بگیرم!
بالرزش گوشیم که توی جیب شلوار اسپرتم بود،به خودم اومدم و گوشیم و ازتوی جیبم بیرون آوردم.اسم نیکا و که روی صفحه گوشیم دیدم،یه لبخند اومد روی لبم و دکمه سبز رنگ و فشار دادم.صدای پرانرژی وجیغ جیغوی
نیکا اومد:سالم به روی عین بزمجه ات!
-دلت میاد؟!من که انقدر نانازم!
خندیدم و گفتم:بعله دیگه.تواز خودت تعریف نکنی،کی تعریف کنه؟!
نیکاخنده ای کردو گفت:چه خبرا منگول جون؟!
- هیچ،جز دوری ز یار ودل تنگی های شبانه!
نیکا باخنده گفت:اوهو...چه ادبی!حالا چرا دل تنگیای شبانه؟!نمیشه روزانه باشه؟!
خندیدم و بالحن لاتی مخصوص به خودم گفتم:دِ نَ دِ نمیشه!من کلا با روز حال نمیکنم،دل تنگی باس شبونه باشه! نیکا خنده ای کردو باشیطنت مضاعف ولحنی لاتی گفت:حرف شوما متین داش.مام کِره خودت منحرفیم ولی مشکل یه چیز دیگه اس!یار کجاس که دل تنگیش شبونه- روزانه داشته باشه؟!
بالحن مسخره ای گفتم: عزیزم اون که مشکلی نداره!!! جلوی در خونه ما انقدر یار ریخته که نمیشه جمعشون کرد.هروخ میخوام برم بیرون،جلوی دست و پام و می گیرن!همشونم از دم خوشگل وخوش تیپ!!!
منتهی می دونی که شاهزاده سواربراسب سفید من هنوز نیومده...به جاش بایکیشون تا کردم قرار شده بیاد تورو بگیره!
ای... بدک نیست...یه خرده همچین کوتاهه...شکم داره قده بشکه...سیاهم هست...دماغشم خفن توآفسایده!!
نیکا جیغی کشید وگفت:اون که شوهر آینده خودته منگل!
خنده ام گرفته بود.ما چقدر خلیما!!
تو فضای ضایع بازار خودم غرق بودم که یهو یه چیزی یادم اومد.هِه بلندی گفتم...خاک برسرم شد!
نیکا که هُه من و شنیده بود،نگران گفت:چی شده دیانا؟!
- خانوم کوچولو،به دلیل تپل بودن کارم ۳-۶ جلو هستم.بیفت دنبال یه نقشه تپل که عقب نمونی!
بچه پرروی بی ریخت خودشیفته!دلم می خواست بزنم لهش کنم.باحرص راه می رفتم وپاهام و به زمین می کوبیدم.باید یه نقشه جدید پیدا کنم تا حال این آقا ارسلان و بگیرم!خیلی باد کرده...فکر میکنه حالا چه شاهکاری کرده!!
**********
دوروزی میشه که دارم به این مخ ناقصم فشار میارم بلکم یه نقشه ای چیزی به ذهنم برسه!
اما نه خیر.مثل اینکه خدا تو مخ ما کاه ریخته! هیچ فکری به ذهنم نمی رسه.یعنی بایه پنچری لاستیک،قدرتم ته کشید؟!نه...امکان نداره.دیانا نیستم اگه این پسره رو از رو نبرم.بچه پرروی بی شعور فکر کرده حالا چه شاهکاری کرده!!
تواین دو روز هردفعه من و دید،یه پوزخند مسخره روی لبش بود که کسی جز من معنیشو نمیفهمید!
هیچ دلم نمی خواست که جلوی ارسلان کم بیارم وازخودم ضعف نشون بدم.دلم نمیخواد فکرکنه که من یه دختر لوسم که فقط نُطق می کنم وکاری ازدستم برنمیاد.باید حالیش کنم.من و تو دستشویی گیر میندازه؟!غلط کرده.یه حالی ازش بگیرم!
بالرزش گوشیم که توی جیب شلوار اسپرتم بود،به خودم اومدم و گوشیم و ازتوی جیبم بیرون آوردم.اسم نیکا و که روی صفحه گوشیم دیدم،یه لبخند اومد روی لبم و دکمه سبز رنگ و فشار دادم.صدای پرانرژی وجیغ جیغوی
نیکا اومد:سالم به روی عین بزمجه ات!
-دلت میاد؟!من که انقدر نانازم!
خندیدم و گفتم:بعله دیگه.تواز خودت تعریف نکنی،کی تعریف کنه؟!
نیکاخنده ای کردو گفت:چه خبرا منگول جون؟!
- هیچ،جز دوری ز یار ودل تنگی های شبانه!
نیکا باخنده گفت:اوهو...چه ادبی!حالا چرا دل تنگیای شبانه؟!نمیشه روزانه باشه؟!
خندیدم و بالحن لاتی مخصوص به خودم گفتم:دِ نَ دِ نمیشه!من کلا با روز حال نمیکنم،دل تنگی باس شبونه باشه! نیکا خنده ای کردو باشیطنت مضاعف ولحنی لاتی گفت:حرف شوما متین داش.مام کِره خودت منحرفیم ولی مشکل یه چیز دیگه اس!یار کجاس که دل تنگیش شبونه- روزانه داشته باشه؟!
بالحن مسخره ای گفتم: عزیزم اون که مشکلی نداره!!! جلوی در خونه ما انقدر یار ریخته که نمیشه جمعشون کرد.هروخ میخوام برم بیرون،جلوی دست و پام و می گیرن!همشونم از دم خوشگل وخوش تیپ!!!
منتهی می دونی که شاهزاده سواربراسب سفید من هنوز نیومده...به جاش بایکیشون تا کردم قرار شده بیاد تورو بگیره!
ای... بدک نیست...یه خرده همچین کوتاهه...شکم داره قده بشکه...سیاهم هست...دماغشم خفن توآفسایده!!
نیکا جیغی کشید وگفت:اون که شوهر آینده خودته منگل!
خنده ام گرفته بود.ما چقدر خلیما!!
تو فضای ضایع بازار خودم غرق بودم که یهو یه چیزی یادم اومد.هِه بلندی گفتم...خاک برسرم شد!
نیکا که هُه من و شنیده بود،نگران گفت:چی شده دیانا؟!
۱۷.۵k
۰۹ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.